جدول جو
جدول جو

معنی صف شکستن - جستجوی لغت در جدول جو

صف شکستن
(خَ جَ کَ / کِ دَ)
پراکنده کردن صف. منهزم کردن صفوف دشمنان. درهم شکستن صف:
سهل شیری دان که صفها بشکند
شیر آنست آنکه خود را بشکند.
مولوی.
رجوع به صف و صف شکن شود
لغت نامه دهخدا
صف شکستن
پراکنده کردن صف (دشمن) در هم شکستن رده
تصویری از صف شکستن
تصویر صف شکستن
فرهنگ لغت هوشیار
صف شکستن
((~. ش کَ تَ))
پراکنده کردن صف (دشمن)
تصویری از صف شکستن
تصویر صف شکستن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دل شکستن
تصویر دل شکستن
رنجاندن، آزرده ساختن، ناامید کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زلف شکستن
تصویر زلف شکستن
کنایه از پریشان و آشفته کردن مو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ور شکستن
تصویر ور شکستن
شکست خوردن در معامله، واماندن در کسب و تجارت، ورشکسته شدن، زیان دیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صف بستن
تصویر صف بستن
در یک ردیف قرار گرفتن، صف کشیدن، برای مثال مهتران آمدند از پس و پیش / صف کشیدند بر مراتب خویش (نظامی۴ - ۷۲۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صف شکن
تصویر صف شکن
صفدر، کنایه از دلیر، دلاور
فرهنگ فارسی عمید
(مَ زَ / مَ زِ)
کسرالاصنام. شکستن بتها:
دگر به روی کسم دیده بر نمی باشد
خلیل من همه بتهای آزری بشکست.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
(فِ خوا / خا دَ)
با نفس اماره جنگیدن. بر هوای نفس غلبه کردن:
سعدی هنر نه پنجۀ مردم شکستن است
مردی درست باشی اگر نفس بشکنی.
سعدی.
مبارزان طریقت که نفس بشکستند
به زور بازوی تقوی و للحروب رجال.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(فِ دَ)
نفس فروبردن و برنیاوردن. نفس گسستن، دم برنیاوردن. لب به سخن نگشودن. از اظهار مطلبی خودداری کردن:
دگر سرود صمد جوشد از دلم در دیر
نفس همی شکنم در گلوی سینۀ تنگ.
عرفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فُ تَ)
نقض عهد کردن. پیمان شکستن:
چو گویی به سوگند پیمان کنم
که هرگز وفای تو را نشکنم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ گِ رِ تَ)
اندک مایه طعام خوردن تا طعامی دیگر رسد. نهاری. رجوع به لغت فرس اسدی و لغت نامۀ حاضر ذیل لغت نهاری شود. صبحانه یا زیر قلیانی خوردن، رفتن صفرا. زائل شدن صفرا:
تا به کی سودا پزد تا چند خون دل خورد
تلخ کامی کو به یک لیموش صفرا بشکند.
باقرکاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ)
شب به سر بردن. مبیت. (مجموعۀ مترادفات ص 221). به سر شدن و به سر کردن شب. (بهار عجم) :
شب شکستن بهر شبگیر است اندر زلف تو
شب شکست و هیچ دل را زهرۀ شبگیر نیست.
رکنای مسیح
لغت نامه دهخدا
(تَءْ کَ دَ)
رنجاندن. آزرده کردن. با ستمی یا سخنی یا عمل زشتی قلب کسی را متأثر و رنجیده ساختن. (فرهنگ عوام). تعبی را برای کسی سبب شدن:
سگالید هر کار وزآن پس کنید
دل مردم کم سخن مشکنید.
فردوسی.
شکستی کزو خون به خارا رسید
هم از دل شکستن به دارا رسید.
نظامی.
دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مروت
به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی.
سعدی.
من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی.
سعدی.
گر به جراحت و الم دل بشکستیم چه غم
می شنوم که دمبدم پیش دل شکسته ای.
سعدی.
مشکن دلم که حقۀ راز نهان تست
ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد.
سعدی.
تاتوانی دلی بدست آور
دل شکستن هنر نمی باشد.
؟ (از امثال وحکم دهخدا).
، ترسانیدن. بوحشت انداختن. سبب اضطراب و دلهره گشتن. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
ژغژغ دندان او دل می شکست
جان شیران سیه می شد ز دست.
مولوی.
، از امیدی مأیوس کردن. ناامید کردن. مأیوس کردن
لغت نامه دهخدا
عبارت از دور کردن تب بود. (بهار عجم) (آنندراج). قطع کردن تب. بریدن تب. پایان دادن بیماری تب:
تا تب خورشید تابان بشکنی پرهیز دار
میکنی از صبحدم در کاسۀ گردون حلیب.
میرمحمد افضل ثابت (از بهار عجم) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(آبْ، بَ)
شکننده صف. برهم زنندۀ صف دشمن. دلیر. شجاع:
خلق پرسیدند کای عم رسول
ای هژبر صف شکن شاه فحول.
مولوی.
شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان.
حافظ.
گفت ما تو را در این میدان صفدر تصور کرده بودیم تو صف شکن بوده ای. (انیس الطالبین بخاری نسخۀ خطی مؤلف). قارن که حاکم اهواز بود با سپاه صف شکن بمدد هرمز می آمد. (روضهالصفا). رجوع به صف و صف شکستن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از وفاشکستن
تصویر وفاشکستن
نقض عهدکردن پیمان شکستن: (چوگویی بسوگند پیمان کنم که هرگز وفای ترا نشکنم) (شا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وفا شکستن
تصویر وفا شکستن
اتوختن ناتوختن، پیمان شکستن
فرهنگ لغت هوشیار
مجددا شکستن باز شکستن، خم کردن دولا کردن، (والفتح سر انگشتان سوی کف و اشکستن)
فرهنگ لغت هوشیار
جنگی شکستن پیروز شدن غلبه کردن بر دشمن پیروز شد: ... و اگر پادشاهی بسخاوت جهان زرین کند یا بشجاعت ده مصاف بشکند چون ازحلم بی بهره بود بیک عربده همه را باطل گرداند
فرهنگ لغت هوشیار
تلخی بردن از دهان، کاهیدن تلخه زایل شدن صفرا کم شدن زرداب، اندک مایه طعام خوردن تا طعامی دیگر رسد نهاری
فرهنگ لغت هوشیار
خراب کردن پل. یا پل شکستن بر. محروم ماندن بی نصیب شدن، بی بهره گردانیدن: (دشمنان از داغ هجرش رسته اند پل همه بر دوستان خواهد شکست) (خاقانی)، غرق کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل شکستن
تصویر دل شکستن
رنجاندن آزرده کردن، ناامید کردن مایوس ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر شکستن
تصویر پر شکستن
شکستن بال و پر مرغ، با هم جمع کردن مرغ پر را برای پریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صف شکن
تصویر صف شکن
در هم شکستن صف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفرا شکستن
تصویر صفرا شکستن
((~. ش کَ تَ))
زایل شدن صفرا، کنایه از غذای کمی که پیش از غذا خورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پل شکستن
تصویر پل شکستن
((پُ. شِ کَ تَ))
کنایه از بی بهره گردانیدن
فرهنگ فارسی معین
خطشکن، جنگاور، جنگجو، دلیر، رزمنده، سلحشور، شجاع، صفدر، مبارز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شکاف در صفوف منظم افتادن، شکست در نظمی راه یافتن
فرهنگ گویش مازندرانی